قوله تعالى: «و جاء إخْوة یوسف» مفسران و اصحاب اخبار پیشین گفتند که چون ملک مصر بر یوسف راست شد و مملکت را ترتیب داد همان سال آثار برکت وى پیدا گشت، رود نیل وفا کرد و نعمت فراخ گشت، جبرئیل آمد و گفت امسال اول آن سال هفت گانه است که خصب و فراخى نعمت بود، یوسف بفرمود تا همه صحرا و بوادى تخم ریختند، آنجا که چشمه آب و رود بود بآب آن را بپروردند و آنجا که آب نبود یوسف دعا کرد تا رب العزه باران فرستاد و آن را بباران بپروردند، آن گه کندوها و انبارها از آن خوشهاى غله پر کردند و همچنین هفت سال پیاپى جمع همى کردند. پس ابتداء سال قحط آن بود که ملک ریان در خانه خفته بود در میانه شب آواز داد که یا یوسف الجوع الجوع. فقال یوسف هذا اوان القحط پس هفت سال برآمد که درخت برنیاورد و کشته خوشه نپرورد، اهل مصر سال اول طعام از یوسف خریدند بنقد تا در مصر یک درم و یک دینار بدست هیچ کس نماند مگر که همه با خزینه ملک شد. دوم سال هر چه چهارپایان و بار گیران بودند همه دربهاى طعام شد. سوم سال هر چه پیرایه و جواهر بود، چهارم سال هر چه بردگان بودند از غلامان و کنیزکان، پنجم سال هر چه ضیاع و عقار و مسکن بود، ششم سال فرزندان خود را ببندگى بفروختند. هفتم سال مردان و زنان همه تنهاى خویش ببندگى به یوسف فروختند تا در مصر یک مرد و یک زن آزاد نماند، پس ملک با یوسف مشورت کرد در کار مصریان و یوسف را وکیل خود کرد بهر چه صواب بیند در حق ایشان، گفت اى یوسف راى آنست که تو گویى و صواب آنست که تو بینى و هر چه تو کنى در حق ایشان پسندیده منست.


یوسف گفت: «انى اشهد الله و اشهدک انى اعتقت اهل مصر عن آخرهم و رددت علیهم املاکهم». و روى ان یوسف کان لا یشبع من الطعام فى تلک الایام، فقیل له تجوع و بیدک خزائن الارض، فقال اخاف ان شبعت ان انسى الجائع و امر طباخ الملک ان یجعل غذاه نصف النهار و اراد بذلک ان یذوق الملک طعم الجوع فلا ینسى الجائعین و یحسن الى المحتاجین فمن ثم جعل الملوک غذا هم نصف النهار.


پس غربا و قحط رسیدگان از هر جانب قصد مصر کردند و هر که رسیدى یوسف شتروارى بار بوى دادى، این خبر بکنعان رسید و اهل کنعان از نایافت طعام و گرسنگى بغایت شدت رسیده بودند و بى طاقت گشته. فقال یعقوب لبنیه یا بنى ان بمصر رجلا صالحا فیما زعموا یمیر الناس، قالوا و من این یکون بمصر رجل صالح و هم یعبدون الاوثان، قال تذهبون فتعطون دراهمکم و تأخذون طعامکم فخرجوا و هم عشرة حتى اتوه: فذلک قوله «و جاء إخْوة یوسف» یعنى من ارض ابیهم و هى الحسمى و القریات من ناحیة کنعان و هى بدو و ارض ماشیة مى‏گوید آمدند برادران یوسف بمصر تا طعام برند مردمان خویش را، «فدخلوا علیْه فعرفهمْ» یوسف، «و همْ له منْکرون» نکر و انکر لغتان بمعنى واحد. یوسف ایشان را بشناخت و ایشان یوسف را نشناختند، ابن عباس گفت از آن نشناختند که از آن روز باز که او را در چاه افکندند تا این روز که او را دیدند چهل سال گذشته بود و در دل ایشان هلاک وى مقرر بود. و گفته‏اند که یوسف خود را بزى ملوک بایشان نمود، تاج بر سر و طوق زر در گردن و جامه حریر بر تن بر تخت ملک نشسته، از آن جهت او را نشناختند.


و قیل کان بینه و بینهم حجاب، چون برادران در پیش وى شدند بعبرانى سخن گفتند، یوسف چنان فرا نمود که سخن ایشان نمى‏داند، ترجمان در میان کرد تا کار بر ایشان مشتبه شود، آن گه گفت: من انتم و ما امرکم و لعلکم عیون جئتم تنظرون عورة بلادنا شما که باشید و بچه کار آمدید؟ چنان دانم که جاسوسانید تا احوال بلاد ما تعرف کنید و پوشیدههاى ما را بغور برسید و انگه لشکر آرید، ایشان گفتند: و الله ما نحن بجواسیس و انما نحن اخوة بنواب واحد و هو شیخ کبیر یقال له یعقوب نبى من الانبیاء. قال فکم انتم؟ قالوا کنا اثنى عشر رجلا فذهب اخ لنا الى البریة فهلک فیها و کان احبنا الى ابینا. قال انتم ها هنا؟ قالوا عشرة. قال فاین الآخر؟ قالوا عند ابینا و هو اخو الذی هلک من امه و ابونا یتسلى به. قال فمن یعلم ان الذی تقولون حق؟


قالوا یا ایها الملک انا ببلاد لا یعرفنا احد، فقال یوسف فائتونى باخیکم الذی من ابیکم ان کنتم صادقین، فانا ارضى بذلک.


یوسف بتدریج سخن با ایشان بآنجا رسانید که گفت اگر آنچ مى‏گوئید که ما نه جاسوسانیم که پسران پیغامبریم آن برادر هم پدر بیارید تا صدق گفت شما پدید آید. و گفته‏اند یوسف ایشان را هر یکى شتروارى بار بفرمود، ایشان گفتند آن برادر هم پدر ما را نیز شتروارى بفرماى، یوسف بفرمود، آن گه گفت آن برادر را با خود بیارید تا دانم که راست مى‏گوئید، پس اگر نیارید دروغ شما مرا معلوم گردد و شما را هیچ بار پس از آن ندهم.


اینست که رب العالمین گفت: «و لما جهزهمْ بجهازهمْ» الباء زائدة اى جهزهم جهازهم یعنى کال لهم طعامهم و اوقر جمالهم و انما سمى جهاز المرأة لانه عتاد تزف العروس فیه. یقال تجهز فلان اذا استعد للذهاب و الاجهاز قتل الجریح، «قال ائْتونی بأخ لکمْ منْ أبیکمْ» نکر قوله باخ لکم و حقه التعریف، لان التقدیر باخ لکم قد سمعت به و الوصف ینوب عن التعریف، «أ لا تروْن أنی أوفی الْکیْل» اى اتمه و الکیل ها هنا اسم لنصیب الرجل من الطعام، «و أنا خیْر الْمنْزلین» اى المضیفین، و ذلک انه احسن ضیافتهم.


«فإنْ لمْ تأْتونی به فلا کیْل لکمْ عنْدی» اى لا تباع المیرة منکم فتکال لکم، «و لا تقْربون» جزم لان معناه النهى اى لا تقربوا دارى و لا بلادى.


قال الزجاج: القراءة بالکسر و هو الوجه و یجوز و لا تقربون بفتح النون لأنها نون جماعة کما قال فبم تبشرون بفتح النون و یکون و لا تقربون لفظه لفظ الخبر و معناه معنى الامر.


«قالوا سنراود عنْه أباه» اى نجتهد فى طلبه من ابیه، اصله من راد یرود اذا جاء و ذهب، «و إنا لفاعلون» ما امرتنا به، این لفاعلون آنست که عرب گویند نزلت بفلان فاحسن قرءانا و فعل و فعل یکنون بهذه اللفظة عن افاعیل الکرم، و یقولون غضب فلان فضرب و شتم و فعل و فعل یکنون عن افاعیل الاذى. قیل اراد یوسف بذلک تنبیه یعقوب على حال یوسف. و قیل امره الله بذلک.


و گفته‏اند که یوسف چون برادران را دید و احوال یعقوب شنید گریستن بر وى افتاد برخاست و در سراى زلیخا شد، گفت برادران من آمده‏اند و مرا نمى‏شناسند و من ایشان را مى‏شناسم، زلیخا گفت مرا دستورى ده تا براى ایشان دعوتى سازم و از پس پرده ایشان را ببینم، یوسف او را دستورى داد و زلیخا ایشان را از پس پرده مى‏دید و یوسف خبر پدر از ایشان همى پرسید تا روبیل بخندید و گفت سبحان الله پندارم این عزیز یکى است از ما که از دیرگاه باز غایب بوده اکنون خبر خانه خود همى پرسید، یوسف گفت مرا این عادتست که دوست دارم با غربا حدیث کردن و استعلام اخبار از ایشان کردن. پس آن شب ایشان را بمهمانى باز گرفت، بامداد بار ایشان بفرمود و غلامان خود را گفت، آن بضاعت که ایشان آورده‏اند ببهاى گندم در میان گندم نهید پنهان ایشان.


اینست که رب العالمین گفت: «و قال لفتْیانه» قرأ حمزه و الکسائى و حفص: «لفتیانه» بالالف، الفتیة و الفتیان جمع فتى و اراد بالفتیة ها هنا العبید و الممالیک. بضاعت ایشان بود که ببهاى گندم داده بودند، قتاده گفت لختى درم‏ بود، و قیل کانت نعالا و ادما، و این از بهر آن بایشان داد که ایشان را دیگر درم نبود که بگندم خریدن آیند. و گفته‏اند از بهر آن کرد که از دیانت و امانت ایشان شناخت که ایشان بى بها طعام نخورند، چون آن بضاعت بینند باز گردند و باز آرند و نیز عار آمد او را بهاى طعام از پدر و برادران گرفتن.


الرحال جمع رحل و الرحل هاهنا المتاع و لذلک سمى الرحل الذى یأوى الیه الانسان رحلا لانه موضع متاعه. چون خواست که ایشان را باز گرداند، یوسف گفت: دعوا بعضکم عندى رهینة حتى تأتونى باخیکم الذى من ابیکم، فاقترعوا بینهم فاصابت القرعة شمعون و کان احسنهم رأیا فى یوسف و ابرهم به فجعلوه عنده.


پس ایشان باز گشتند بکنعان، دل شاد پیش یعقوب در آمدند و باز گفتند آن اکرام و احسان که عزیز با ایشان کرد، گفتند اى پدر مردى دیدیم بصورت پادشاهان، بخلق پیغامبران، مهمان دارى غریب نواز، خوش سخن، متواضع، مهربان، یتیم پرور، مهر افزاى، لطف نماى، خوب دیدار، همایون طلعت، سعد اختر، مبارک سیما، با سیاست پادشاهان، با تواضع درویشان، با خلق پیغامبران، با لطافت فریشتگان.


اى پدر و ازین عجب تر که ما را دید گویى غریبى بود گرامیان خود را باز دیده، از بس که شفقت همى نمود و پرسش همى کرد. یعقوب گفت دیگر باره که آنجا روید، سلام و شکر من بعزیز رسانید و گوئید: ان ابانا یصلى علیک و یدعو لک بما اولیتنا. پس گفت شمعون چرا با شما نیست گفتند عزیز او را باز گرفت از بهر آنک ما را گفتند شما جاسوسانید و ما احوال و قصه خود بگفتیم، آن گه از ما بنیامین را طلب کردند و شمعون را بنشاندند تا ما بنیامین را ببریم.


فذلک قوله: «یا أبانا منع منا الْکیْل» اى حکم بمنعه بعد هذا ان لم نذهب باخینا بنیامین. و قیل منع منا اتمام الکیل الذى اردنا، «فأرْسلْ معنا أخانا نکْتلْ» بیا قراءت حمزه و کسایى است یعنى که بفرست با ما برادر ما تا او بار خویش بستاند، باقى بنون خوانند یعنى نکتال لنا و له و الاکتیال الکیل للنفس، «و إنا له لحافظون» عن ان یناله مکروه.


«قال هلْ آمنکمْ علیْه» على بنیامین، «إلا کما أمنْتکمْ على‏ أخیه» یوسف، «منْ قبْل» و قد قلتم أرْسلْه معنا غدا یرْتعْ و یلْعبْ و إنا له لحافظون. ثم لم تفوا به ثم قال «فالله خیْر حافظا» جوابا لقولهم «و إنا له لحافظون» اى الحافظ الله و هو خیر الحافظین فانى استحفظه الله لا ایاکم. و قرأ حمزة و الکسائى و حفص: خیر حفظا منصوب على التمییز، و من قرأ حافظا فمنصوب على الحال اى حفظ الله خیر من حفظکم. قال کعب لما قال فالله خیْر حافظا قال الله و عزتى و جلالى لاردن علیک کلیهما بعد ما فوضت الى.


قوله: «و لما فتحوا متاعهمْ» الذى حملوه من مصر، «وجدوا بضاعتهمْ» ثمن الطعام، «ردتْ إلیْهمْ» اى وجدوها فى خلال متاعهم، «قالوا یا أبانا ما نبْغی» این ما درین موضع دو معنى دارد: یکى معنى استفهام اى ما ذا نطلب و ما نرید و هل فوق هذا من مزید، چون بضاعت خویش دیدند در میان متاع گفتند اى پدر ما چه خواهیم و بر این احسان و اکرام که با ما کرد چه مزید جوییم، ما را گرامى کرد و طعام بما فروخت و آن گه بهاى طعام بما باز داد، معنى دیگر ما نفى است: اى لا نطلب منک شیئا لثمن الغلة بل نشترى بما رد علینا. و قیل ما نبغى اى ما نکذب فیما نخبرک به عن صاحب مصر، «هذه بضاعتنا ردتْ إلیْنا و نمیر أهْلنا» نجلب لهم المیرة و المیرة الطعام یحمل من بلد الى بلد، یقال مار اهله یمیرهم اذا جاء باقواتهم من بلد الى بلد، «و نحْفظ أخانا» فى ذهابنا و مجیئنا، «و نزْداد کیْل بعیر» اى حمل جمل بسبب اخینا فانه یعطى کل رجل کیل بعیر «ذلک کیْل یسیر» اى ذلک رخیص عندهم على غلائه عندنا «قال لنْ أرْسله معکمْ حتى توْتون موْثقا من الله» اى عقدا موکدا بذکر الله.


یعقوب گفت نفرستم بنیامین را با شما تا آن گه که پیمان دهید و عقدى استوار بندید، خداى را بر خویشتن گواه گیرید و بحق محمد خاتم پیغامبران و سید مرسلان سوگند یاد کنید که با این برادر غدر نکنید و او را با من آرید، «إلا أنْ یحاط بکمْ»اى الا ان تهلکوا جمیعا، یقال احیط بفلان اذا هلک من ذلک، قوله و أحیط بثمره اى اهلک و افسد، «فلما آتوْه موْثقهمْ» اعطوه عهدهم و حلفوا له بمنزلة محمد، «قال» یعقوب، «الله على‏ ما نقول وکیل» شاهد کفیل حفیظ.


چون این عهد و پیمان برفت یعقوب، بنیامین را حاضر کرد، پیراهنى پشمین از آن خود بوى داد، عمامه‏اى کتان از آن اسماعیل و میزرى از آن ابراهیم علیهم السلام، گفت آن روز که پیش عزیز شوى این پیراهن بپوش و عمامه بر سر نه و میزر بر دوش افکن و من این از بهر کفن نهاده بودم که یادگار گرامیان است مرا، بنیامین عصائى بدست گرفت و با برادران روى سوى مصر نهاد، پدر بتشییع ایشان بیرون شد تا بزیر آن درخت که با یوسف تا آنجا رفته بود، یعقوب چون بدان جاى رسید دست بگردن بنیامین در آورد و زار بگریست، گفت اى پسر با یوسف تا اینجا بیامدم وز آن پس او را باز ندیدم. آن گه پسران را وداع کرد و ایشان را این وصیت کرد که رب العزه گفت: «و قال یا بنی لا تدْخلوا منْ باب واحد و ادْخلوا منْ أبْواب متفرقة» اى پسران همه بهم از یک دروازه در مروید بلکه هر دو تن از یک در در شوید تا از چشم بد شما را گزندى نرسد. و کانوا اصحاب جمال و هیئة و صور حسان و قامات ممتدة.


قال النبى (ص) العین حق اى کائن موجود.


و قال (ص): العین تدخل الرجل القبر و الجمل القدر، و کان النبى (ص) یعوذ الحسن و الحسین فیقول اعیذ کما بکلمات الله التامة من کل عین لامة و نزل فى العین: «و إنْ یکاد الذین کفروا» الآیة...


و قیل خاف علیهم حسد الناس و ان یبلغ الملک قوتهم و شدة بطشهم فیهلکهم خوفا على مملکته. قال ابراهیم النخعى انما قال ذلک رجاء ان یلقوا یوسف و قیل خاف علیهم العین ثم رجع الى علم الله، فقال: «و ما أغْنی عنْکمْ من الله منْ شیْ‏ء» احذره علیکم یرید ان المقدور کائن و ان الحذر لا ینفع من القدر، «إن الْحکْم إلا لله» یفعل ما یشاء و یحکم ما یرید، «علیْه توکلْت و علیْه فلْیتوکل الْمتوکلون».


«و لما دخلوا منْ حیْث أمرهمْ أبوهمْ» کانت لمصر اربعة ابواب فدخلوها متفرقین، «ما کان یغْنی عنْهمْ من الله منْ شیْ‏ء» رب العالمین یعقوب را تصدیق کرد بآنچ گفت و ما اغنى عنکم من الله من شى‏ء لانه قد لحقه ما حذروه لانهم خرجوا من عنده احد عشر و عادوا تسعة. مى‏گوید تفرق ایشان بر آن دروازهاى مصر سود نداشت و بکار نیامد قضایى را که الله تعالى بر سر ایشان رانده بود و حکم کرده که یعقوب آنچ از آن مى‏ترسید بدید، «إلا حاجة فی نفْس یعْقوب قضاها» یعنى الاخالجة فى قلب یعقوب القاها على لسانه فادیها، «و إنه لذو علْم» فى قوله «و ما أغْنی عنْکمْ من الله منْ شیْ‏ء» معنى آنست که یعقوب آنچ گفت نه از گزاف میگفت که آن از یقین و معرفت مى‏گفت که ما او را آموخته بودیم، دانست که حذر از قدر نرهاند، «و لکن أکْثر الناس لا یعْلمون» ان یعقوب بهذه الصفة و لا یعلمون ما یعلم یعقوب.